گنجور

 
صامت بروجردی

روایتست که روزی خلاصه کونین

جناب احمد محمود سیدالثقلین(ص)

به حجره بود بر ام‌سلمه‌اش منزل

که از فلک ملکی شد به حضرتش نازل

پس از سلام و درود و تحیت بی‌حد

نمود عرض به نزد رسول فرد صمد

که من یکی ملکم از گروه کروبین

نکرده‌ام ز فلک تاکنون گذر به زمین

بسی به درک حضور تو آرزو دارم

به خدمت تو بسی عرضی و گفتگو دارم

شنید چون سخن وی پیمبر رحمت

به ام‌سلمه بفرمود تا کند خلوت

به روی غیر چه ابواب حجره را بستند

میان حجره براز و نیاز بنشستند

که ناگهان ز در حجره شاه مظلومان

نمود دیده به دیدار جد خویش عیان

ز ام سلمه چو احوال مصطفی پرسید

پی جواب شه تشنه راه چاره ندید

برای آنکه به امر نبی شتاب کند

اراده کرد که آن شاه را جواب کند

شنید صوت حسین را چو سید دو سرا

صدای خویش برآورد از درون سرا

که ای حسین بیا ای تو مونس جانم

بیا بیا که ز هجر تو سخت نالانم

دوان به حجره حسین شد روان و کرد سلام

رسول حق ز ملک قطع کرد زود کلم

بغل گشود حسین را ببر کشید چو جان

نمود قامت رعناش زینت دامان

لبش نهاد به لب بوسه زد به تارک او

نهاد سر به سر سینه مبارک او

کشید دست گهی بر سلاسل مویش

گهی چو سیب بهشتی نمودهی بویش

شد آن ملک به تعجب ز احترام حسین

اگرچه آگهیش بود از مقام حسین

سئوال کرد به حیرت ز خواجه لولاک

که ای طفیل وجود تو خلقت افلاک

عجب محبت سختی به این پسر داری

که باشد او که تو از رتبه‌اش خبر داری

به عضو عضو جنابش همین که بوسه زنی

سپند اشک بر وی چو مجمرش فکنی

جواب داد رسول خدای عالمیان

که هست جسم مرا این پسر مقابل جان

رخش چگونه نبوسم که هست دلبندم

به دیدن رخ او در زمانه خرسندم

همین پسر که تو بینی بود عزیز خدا

که کرده است حق او را شفیع روز جزا

شنید نام شفاعت چو از رسول الله

ملک به روی حسین کرده خیره خیره نگاه

سئوال کرد به حیرت ز سید ثقلین

که هست این مه تابان مگر امام حسین؟

رسول گفت چه دانسته‌ای تو نامش را

چگونه یافته‌ای رتبه و مقامش را؟

نمود عرض ملک با جناب پیغمبر

که ای ز جمله کونین بهتر و مهتر

برای تعزیه این پسر به هفت سما

بهر سمائی هفتاد منبر است بپا

که گریه خیل ملایک بدانجانب کنند

شهید آل محمد بوی خطاب کنند

شنید فخر امم از ملک چو اوصافش

گشود پیرهنش بوسه داد بر نافش

به خاطرش مگر آمد ز ظهر عاشورا

که گشته خسته حسینش ز کوشش اعدا

به نیزه تکیه چو از بهر استراحت کرد

ابوالحنوق یکی سنگ کین حوالت کرد

رسید سنگ چو آن شاه را به پیشانی

شکست تارک پاک عزیز ربانی

برای شکر شهادت به ذکر بسم‌الله

گشود لب که «علی مت رسول الله»

گرفت خون جبین چشم آن عزیز ز من

برای اخذ همان خون گرفت پیراهن

چو دامنش ز پی اخذ خون روان گردید

ز زیر دامن او ناف او عیان گردید

که ناگه از طرف آن سپاه بی‌ایمان

نهاد تیر سه شعبه یکی لعین بکمان

چو تیر گشت رها از کمان آن بی‌دین

نمود جای بناف مبارک شه دین

به ناف و بر شکم شاه اکتفا چو نکرد

ز مهره کمرش تیر سر برون آورد

زمانه تنک چنان بر عزیز زهرا شد

که ناله همدم سکان عرش اعلی شد

هر آنچه خواست که بیرو نکشد خدنک از دل

نشد میسر و گردید کار او مشکل

نهاد سر به سر زین عزیز رب و دود

ز پشت سر به تعب تیر را برون بنمود

ز جای ناوک آن تیر خون فواره گرفت

عزیز فاطمه از زندگی کناره گرفت

چو ذوالجناح دگر دید پایداری نیست

برای راکب خود طاقت سواری نیست

دو دست در جلو و دل به خاک و پا به عقب

نهاد تا نهدش در زمین بدون تعب

نه صالح بن وهب از کمین سمند بتاخت

به قصد پهلوی سلطان دین سنان افراخت

بزد ز کین به تهی‌گاه آن امام مبین

فتاد عرش خدا از ان سنان به روی زمین

شکست شمر لعین حرمت پیمبر را

به قتل زاده زهرا گرفت خنجر را

شهاد ز بهر شهادت کنون که سر دادی

به راه امت عاصی سر و پسر دادی

کنی به تخت شفاعت چو جا تو ای سرور

به رستخیز قیامت به عرصه محشر

به شیعیان در الطاف و مرحمت واکن

یکان یکان همه را نزد خویش ماوا کن

کشند جانب دوزخ چو از چپ و راست

بگو که (صامت) مداح کمترین سک ماست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode