گنجور

 
صامت بروجردی

گوش کن ای مست غفلت تا که هشیارت کنم

تا به کی در خواب خواهی ماند بیدارت کنم

شربتی از داروی اسرار در کارت کنم

تا علاج خستگی از طبع بیمارت کنم

پیشتر از آنکه صید چنگل دوران شوی

همرهِ ضحاکِ نَفْس اندر چَهِ زندان شوی

اولا کبر و تکبر را ز دامن پاک کن

پس به فرق شهوت و عجب و تمنا خاک کن

جامه منت به تیغ بی‌نیازی چاک کن

روح قدسی شو چو عیسی جای در افلاک کن

پیش از آن کاندر سرِ دارِ ملامت جا کنی

طعنه مخلوق را بر گوش جان اصغا کنی

ای برادر از جهان و اهل او بیگانه باش

گنج هستی را اگر خواهی برو دیوانه باش

شمع وحدت را چه می‌جویی برو پروانه‌ باش

نی که بر هر طَرْفِ دامن چنگ‌زن چون شانه باش

زانکه اندر مردم دنیا وفایی نیست نیست

آشنایی را رها کن آشنایی نیست نیست

گوهر مقصود از دریا بجو نز پارگین

اغنیا را بین چو قارون غرق در زیر زمین

چوب از تقوی و انبان از توکل برگزین

نی به مانند گدایان بر در درها نشین

جان من هر کس که گول نفس شیطان خورد خورد

هر که هم گوی سعادت را ز میدان برد برد

راحت ار خواهی قرین صحبت نادان مشو

عزت ار جویی رهین منت دونان مشو

رحمت ار خواهی دخیل کثرت عصیان مشو

زین سه فعل اول حذر کن عاقبت گریان مشو

چون نمی‌ترسی ز خود بین نی ز کس تقصیر را

چارهٔ خود کن رها کن دامن تقدیر را

پیشتر از ما هم آخر روزگاری بوده است

سال و ماه و هفته و لیل و نهاری بوده است

مفلس و بی‌قدر و شهریاری بوده است

بستر خاکی و تخت زرنگاری بوده است

ای برادر افسر دارا و جام جم چه شد

جیش سلم و تور کو آن بهمن و رستم چه شد

زیر این کاس مقرنس هیچ دل خرم نشد

هیچ وقت این خاک سیر از زاده آدم نشد

هیچ کس را عاقبت جا جز به خاک غم نشد

ذره‌ای از نور ماه و پرتو خور کم نشد

آنکه گردد مبتلای دوزخ حرمان تویی

بی‌نصیب از هر دو عالم صاحب خسران تویی

تا کی از نقد غنیمت سرفرازی می‌کنی

فخر بر خلق جهان از بی‌نیازی می‌کنی

بر گدایانِ درِ خود ترکتازی می‌کنی

خاک عالم بر سر تو خاکبازی می‌کنی

این همه عمر طویلت را هلاکی بیش نیست

این همه سیم وزرت را مشت خاکی بیش نیست

گر به حکمت ور به عرفان می‌شدی تدبیر مرگ

کی شدی فرفوریوس آونگ در زنجیر مرگ

یا ز سقراط و فلاطون می‌شدی تاخیر مرگ

تا ابد لقمان نبودی طعمه شمشیر مرگ

ای برادر درد روز مرگ را نَبْوَد علاج

شربت و پاشویه و منضج ندارد احتیاج

پس بیا و تخم نیکی در درون دل بکار

آنچنان تخمی که گردد سبز در فصل بهار

جیفه دنیا همان با اهل دنیا واگذار

دولت جاوید و فصل سرمدی کن اختیار

سر بر آر از بستر غفلت که کار از دست رفت

وقت را فرصت شمر هان روزگار از دست رفت

تخم نیکی چیست اول بی‌سر و سامان شدن

دوم از رخت فضیحت پا و سر عریان شدن

سوم از آزار مردم ایمن و ترسان شدن

چارم از خوف عمل هر نیم‌شب گریان شدن

چار رکن دین خود زین چار بند آباد کن

خویش را از طاعت حرص و هوی آزاد کن

این شنیده‌ستم که روز حشر با آن التهاب

شخص عاصی در حضور آید چو از بهر حساب

نامه اعمال خود بیند چو خالی از ثواب

لال گردد در حضور کردگار اندر جواب

اشک خجلت را روان از دیده بر دامان کند

پشت بر فردوس اعلی روی در نیران کند

آن زمان آید ندا از مصدر عز و جلال

می‌روی اندر کجا ای بنده با رنج و ملال

عرض می‌خواهد کرد عاصی در حضور لایزال

چون مرا در حضرت تو نیست تاب انفعال

عاصیم لایق به آتش سوی نیران می‌روم

نی بجز از انفعال جرم و عصبان می‌روم

با یک اقرار زبانی از چنان هول شدید

قفل نومیدی او را لطف حق گردد کلید

مژده رحمت رساند از خدا بر وی نوید

آری آری ناامیدی را بُوَد در وی امید

ای خوش آن دم (صامتا) کز لطف اخلاق مبین

بشنویم آواز «طبتم فادخلوها خالدین»

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode