گنجور

 
صامت بروجردی

دلم ز خلق جهان و جهان ملال گرفت

شبی بستر خوابم چنین خیال گرفت

که مهر عمر دگر روی در زوال گرفت

گرفتم آنکه کنون مرغ روح بال گرفت

به قبر رفتم و منکر ز من سئوال گرفت

که ای به خوان جهان گشته مدتی مهمان

به ما ز بیش و کم این سفر نما تو عیان

مساز نیک و بد خویش را ز ما پنهان

متاع جان و تنت را چه گشت سود و زیان

تو را چه دست از این جمع ملک و مال گرفت

هزار سال به باغ جهان وطن کردی

ز جهل این تن خاکی به ناز پروردی

چو خواستی سوی شهر و دیار برگردی

برای اهل وطن ارمغان چه آوردی؟

تو را چه بهره ز عمر این هزار سال گرفت

عجب ز جام جهان جمله مست و مدهوشیم

بدین عجوز مفتن چه خوش هم آغوشیم

تمام عمر پی جمع مال می‌کوشیم

اجل به خنده و ما گرم خواب خرگوشیم

عنان‌ زاد تو این کهنه پیر زال گرفت

به صبح حشر که شام فنا به سر آید

خدا ز نیک و بد از ما سئوال فرماید

در بهشت و جهنم به خلق بگشاید

در آن مقام چرا دامن کفن باید

به پیش روی خود از روی انفعال گرفت

عجوز دهر بسی کشت همچو ما شوهر

اگر نصیحت من می نیایدت باور

دمی که از می وصلش دماغ سازی تر

به هوش باش در آن عین مستی و بنگر

به خاک کیست که جامِ مِیْ از سفال گرفت

نشسته‌اند عتید و رقیب در همه کام

ز نامه عمل ما گرفته بر کف دام

رقم کنند ز نیک و بد و حلال و حرام

تو را خیال رسد، بود و خورد و گشت تمام

هر آنکه مال یتیمان به خود حلال گرفت

شنیده‌ام که بسی خسروان با تدبیر

به کام دل چو نشستند بر فراز سریر

برای آنکه شود ملک دیگران تسخیر

کلامشان به زبان بود با ندیم و وزیر

اجل رسید و گلوشان در آن مَحال گرفت

به روز حشر تو را اگر جحیم مسکن شد

بسوزی ار به تنت از حدید جوشن شد

چرا زبان تو (صامت) ز بیم الکن شد

ز هول حادثه هر دو کون ایمن شد

هر آنکه دامن حب علی و آل گرفت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode