گنجور

 
صامت بروجردی

این چه شوری بود ای سر که تو بر سر داری

هر زمان از ستمی دیده ز خون تر داری

گاه در دیر نصاری و گهی خانه خولی

گاه در کنج تنور این سیر انور داری

حسرت و داغ جوان مردگی و تشنه لبی

جمله را ای سیر ببریده تو بر سر داری

جگر سوخته کی تاب صبوری دارد

گریه از حسرت دامادی اکبر داری

بسته از گریه گلویت که جوابم ندهی

یا شکایت ز جدا بودن مادر داری

مگر ای سرنبدی زینت آغوش رسول

ز چه از خاک سیه بالش و بستر داری

زین شراری که تو را هست بدل پندارم

خبر از سوز تب عابد مضطر داری

دام از چیست که مژگان تو ریزد خوناب

یاد از تیر گلوی علی اصغر داری

تا تو (صامت) شده‌ای نوحه سرای شه دین

جهل محض است اگر بیم ز محشر داری