گنجور

 
جهان ملک خاتون

ای که ز دولت و اقبال تو برخورداری

برخور از عمر و جوانی که تو در خور داری

چون دلت می دهد ای سنگدل عهد شکن

بی خطایی که ازین غمزده دل برداری

دل نداری و گرت هست دلش نتوان گفت

آن مگر آهن و سنگست که در بر داری

گفتمش زلف تو در خواب ببینم گفتا

این محالست چه سوداست که در سر داری

ای به شیرین سخنی خسرو خوبان جهان

شور فرهاد چه دانی تو که شکّر داری

چون لب و کام من از جام وصالت خشکست

دایم از گریه چرا دامن من تر داری

چون تو مجموعه لطفی ز چه در شأن جهان

بیشتر آیت جورست که از بر داری

شاد بادا دلت از من چه غمت خواهد بود

تو که در ملک جهان این همه غمخور داری

از جهان کام چه جویی دگر ای خام طمع

چون همه کام دل دوست میسّر داری

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
آشفتهٔ شیرازی

تو که در چشم چنین غمزه کافر داری

دین اسلام توانی زمیان برداری

سجده آرند به تو شیخ و برهمن با هم

که دو محراب به بتخانه آذر داری

حاجیان گرد حرم صف زده کاین خانه تست

[...]

صامت بروجردی

این چه شوری بود ای سر که تو بر سر داری

هر زمان از ستمی دیده ز خون تر داری

گاه در دیر نصاری و گهی خانه خولی

گاه در کنج تنور این سیر انور داری

حسرت و داغ جوان مردگی و تشنه لبی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه