گنجور

 
صامت بروجردی

شنیدم شد ز مغروری و مستی

ز بر دستی دچار زیردستی

نکرد اندیشه از دهر دو رنگی

بزد بر فرق آن بیچاره سنگی

روان گردید خون از جای سنگش

نبود ین مرد چون جای درنگش

گرفت آن سنگ و محزون از زمانه

به سوی منزل خود شد روانه

قضا را گشت اندر درگه شاه

همان ظالم ز مغضوبان درگاه

به زیر آورد از اورنگ و جاهش

نشمین داد در زندان و چاهش

چو اندر کنج زندانش مقر شد

همان مظلوم از وی باخبر شد

سوی زندان روان شد با دل تنگ

بزد از قهر بر فرقش همان سنگ

بنالید و بزارید و فغان کرد

خروش بی‌کسی از دل برآورد

که ای بی‌رحم کم فرصت که بودی

که بر داغ دلم داغی فزودی

بگفتا آن کسم کز زیردستی

سرم از سنگ بی‌باکی شکستی

در آن روزی که بر سر سنگ خوردم

نمودم صبر و بی‌تابی نکردم

چو آمد دامن فرصت به دستم

سرم بشکستی و فرقت شکستم

ز نخل سرکش خود میوه خوردی

سزای کرده‌های خویش بردی

غرض گر خواجه و حکمرانی

مده آزار کس تا می‌توانی

گرفتم من که نارد بر تو کس دست

خدای دادخواهی در میان هست

مگر ای بی‌خبر از کین شعاری

خبر از آه مظلومان نداری

که گر مظلوم بهر داد خواهی

شبی آهی کشد یا صبحگاهی

خدا را برق غیرت برفروزد

تو را تا هر کجا خواهد بسوزد

بلی (صامت) سزای جنگ جنگ است

کلوخ انداز را پاداش سنگ است