گنجور

 
صامت بروجردی

یکی بیچاره‌ای محنت رسیده

به دوران کور و محروم از دو دیده

نهان در پرده عصمت زنی داشت

چو شیطان بلکه دزد رهزنی داشت

به افسون و حیل دایم شب و روز

زدی بر قلب شوهر تیر دلدوز

دمادم عشوه‌ای بنیاد کردی

به این افسانه‌اش دلشاد کردی

که صد حیف از چنین حسن یگانه

شدی محروم از دور زمانه

دریغا گر تو را چشمی به سر بود

به رخسار و جمال من نظر بود

اگر یک ره به رویم دیده بودی

گل از گلزار حسنم چیده بودی

ز شوق طلعتم از بس که نیکوست

نگنجیدی بسان مغز در پوست

بدیدی گر که سیب غبغبم را

کنار چشمهٔ نوش لبم را

شدی یکباره بیرون از سرت هوش

نمودی چشمه حیوان فراموش

سواد زلف جعد مشک بویم

بیاض طلعت روی نکویم

به چشم حور و غلمان سرمه داده

به رضوان روزن جنت گشاده

چون من همخوابه در نیکویی طاق

ندیده است و نبیند چشم آفاق

بدان مکارهٔ پرحیله و فن

بگفتا مرد کور از قلب روشن

گر از نظاره چشمم ناامید است

ولی از عقل این مطلب بعید است

تو را با این رخ زیبا که داری

بدین سرو قد رعنا که داری

کجا با چون منی همراز بودی

به این کوری مرا دمساز بودی

گرفتم کز حقیقت با من کور

تو را رسم وفا می‌بود منظور

به گِرد ما در این آباد کشور

بسی هستند رندان قلندر

که چون بر سر به رندی تاج گیرند

ز ماه آسمانی باج گیرند

چه دیدندی جمال دل‌فریبت

چه گوهر در کف مفلس غریبت

به ساعت دست غارت می‌گشودند

تو را از دامن من می‌ربودند

غرض از این سخن بی‌قیل و قالست

برای عشوهٔ دنیا مثال است

شود اندر جهان کی مرد عاقل

به نیرنگ عجوز دهر مایل

اگر زال زمانه باوفا بود

زمانی یار مردان خدا بود

نبودش گر طریق بی‌وفایی

چرا می‌کرد از خوبان جدایی

ز وصل وی نباشد شاد و مسرور

مگر چشمی که فی الواقع بود کور

مگو (صامت) برای دیگران پند

برو خود را برون بنما از این بند