گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
صامت بروجردی

چون حریم خسرو بطحا ز بیداد زمانه

سوی شام از کربلا بهر اسیری شد روانه

جملگی چون طایر پر بسته بی‌آشیانه

در یکی منزل مکان کردند هنگام شبانه

بر در دیر نصاری به افغان و اضطرابی

راهبی می‌بود در آن دیر اندر کیش عیسی

طالب طور تجلی سالها مانند موسی

جا پی گنج حقیقت کرده در کنج کلیسا

جذبه نور حسینی شد دلیل مرد ترسا

دید شد بر پا به دور دیر شور و انقلابی

لشگر خونخوار جراری بدد از حصر بیرون

نیزه‌ها بر دست زیب نیزه‌ها سرهای پرخون

هر سری از نور چهر آتش زده بر ماه گردون

چند زن با دختر منتظم چون در مکنون

در پی هر نیزه با دست بسته در طنابی

رفت راهب را از این هنگامه هوش از سر ز تن تاب

گفت یا رب این به بیداریست بینم یا که در خواب

صبح محشر گشته ظاهر در جهان گویا از این باب

آفتاب است از زمین یک نی بلند از امر وهاب

ورنه هرگز بر سر نی کس ندیده آفتابی

این زنان موپریشان غریب تیره کوکب

کیستند و از برای چیست روز جمله چون شب

از چه رو دارند ذکر واحسینا جمله بر لب

هادی من شوبجاه و قرب روح الله یا رب

برگشا از بهر من از سر این اسرار بابی

پس از بام دیر نصرانی به قلب پرتلاطم

بر زمین گردید نال چون مسیح ار چرخ چارم

گفت ای قوم شده از راه و رسم مردمی گم

این چه آشوبست این سیر کیست ای بی‌رحم مردم

کس ندیده گوش نشنیده چنین ظلم و عذابی

گفت با او ظالمی زان ناکسان زشت ابتر

هست این سر از حسین بن علی سبط پیمبر

بر امیر شام یاغی گشت و شد لب تشنه بی‌سر

این اسیراناهل بیت او بود از بهر کیفر

سوی شام آورده‌ایم از کوفه با چنگ و ربابی

ریخت نصرانی به دامن گوهر از دریای دیده

گفت ای قوم ز کف دین داده و دنیا خریده

کز طمع پیوسته با شیطان و از یزدان بریده

چند بدر زر ز میراث پدر بر من رسده

می‌دهم این زر که سردار شما سازد ثوابی

این سر ببریده را امشب نهد اندر بر من

در زمان کوچ تسلیمش کنم بر وجه احسن

مرغ روح شمر زد از وعده زربال بر تن

داد سر زر را گرفت از راهب پاکیزه دامن

دیده گریان برد سوی دیر سر را باشتابی

هاتفی در گوش وی داد این ندای روح افزا

کای مسیحا ساختی از خود رضا روح مسیحا

سودها از بهر این سودا نصیبت شد ز یکتا

راهب پاکیزه سیرت راس نور چشم زهرا

شست و جا در معبد خود داد با مشک و گلابی

رفت اندر گوشه‌ای آن مرد نصرانی نهان شد

دید بعد از لحظه‌ای هنگامه کبری عیان شد

از خروش واحسینا لرزه بر کون و مکان شد

با ندای طرقوا سوی زمین از آسمان شد

شش زن معجر سیه در ناله یا قلب کبابی

ساره و مریم، صفورا، آسیه، حوا و هاجر

حلقه ماتم زدند از گریه در اطراف آن سر

عرش و فرش افتاد از نور در تزلزل بار دیگر

از فلک آمد خدیجه بر سر آن راس انوار

شد زمین از اشک وی چون بر سر دریا حبابی

ناگهان آمدند ابر گوش آن راهب دوباره

می‌رسد زهرای اطهر چشم بر بند از نظاره

چشم حق بین را به هم بنهاد راهب زان اشاره

لیک می‌آمد به گوش وی از آن دارالزیاره

ناله زار و حزینی از دل پرپیچ و تابی

با فغان می‌گفت ای شاهنشه بی‌سر حسینم

از قفا ببرید سر سلطان بی‌لشکر حسینم

زیب پیکر زینب آغوش پیغمبر حسینم

کشته بی‌یار غمخوار و الم‌پرورم حسینم

از چه‌ای مظلوم با مادر نمی‌گویی جوابی

ای غریب کشته بی‌غسل و کفن کو پیکر تو

کو علمدار و سپه کو اکبر و کو اصغر تو

کو ستمکش زینب آواره غم‌پرور تو

محنت دوران چه آورده است ای سر بر سر تو

گه به مطبخ گه بنی گه دیرو گه بزم شرابی

رفت نصرانی ز هوش از ناله جان‌سوز و زهرا

چون به هوش آمد کسیر ازان زنان نادید برجا

نزد آن سر گفت و در عین ادب استاد برپا

ایهاالراس المبارک ای عزیز فرد یکتا

تو کدامین سرفرازی سرور عالی جنابی

گفت ای راهب من مظلوم سبط مصطفایم

مادرم زهرای اطهر خود حسین سر جدایم

در منای نینوا قربانی راه خدایم

تشنه لب سر داده اندر راه حق در کربلایم

نیست ای راهب غم و درد مرا حد و حسابی

بر دل راهب دگر طاقت نماند از گفتگویش

زد بسر دست عزا بنهاد روی خود برویش

کرد روی خویشتن را سرخ از خون گلویش

از ادب زد بوسه بر پمرده لبهای نکویش

با تضرع نزد آن سر کرد عجز و اضطرابی

گفت شاها بر ندارم دست امیدت ز دامن

تا نگویی در قیامت شافع تو می‌شوم من

گفت بیرون کن دگر زنا راهب ز گردن

شو مسلمان تا شفیع تو شوم در پیش ذوالمن

همچو (صامت) روز محر از وصالم کامیابی