گنجور

 
صامت بروجردی

چون به سعادت نمود ساقی فرخنده فال

ساغر عیش بهار به هر طرف مال مال

سلسله خرمی یافت ره اتصال

محول الحول داد زمانه را حسن حال

منشی ایام کرد طی سجل ملال

در جریان شد چو سیل جوی ز اقدام راح

تربیتی تازه کرد فیض صبا چون شمال

ز صفحه باغ و راغ ز لون نل و جبال

به قاف عنقا گریخت حزب کلال و ملال

کرد به این المفر سوی عدم ارتحال

جنود فصل شتاء ز صدمه گوشمال

ز میمنه میسره صفوف و قلب و جناح

اریکه سلطنت چو د نصیب بهار

تاجگذاری بوی گشت همی بر قرار

گرفت باج و خراج ز کاج و عاج و چنار

تحتها الانهار برد جهت کیهان بکار

یک‌دوسه روزی چو دید به خویشکار استوار

دفتر آمال را داد ز نخوت و شاح

رویه افتخار داد ز نو اعتلا

نهاد اندر طبق ز اختفاف بر ملا

به چار سوی جهان متاع ز و علا

چو دید خورشید بخت ز بخت یاری هلا

نمود از مهر چهر شروع در انجلا

چیره به مغزش غرور شد از هبوط ریاح

هادم لذات دهر که با کریم ولئیم

به تنگ چشمی سمر بود ز عده قدیم

به غیر یزدان که اوست به کل شیء علیم

هر که بود هر چه هست ز خصم و یار ندیم

کنند بذل و هوان طرفه عینا مقیم

«کان لعاداته عند حصول النجا»

به دفع جیش ربیع به جنگ انگیخته

ساخت علم صیف را به سیف آویخته

به قهر بنموده خوی ز مهر بگسیخته

اساس نظم بهار زهم فرو ریخته

غبار حذلان نمود به فرق وی ریخته

قرار را بر فرار نمود با افتضاح

آری چون شاه گشت فاقد دیهیم وگاه

مملکتش شد ز دست ماند سرش بی‌کلاه

روز رعیت شود ز بی‌پناهی سیاه

فتنه در آن مملکت کند ز هر گوشه راه

گردد یکباره دور شود به کلی تباه

شامش از احتشام صبحش از اصطباح

نفوذ جیر تمور سوخت دل باغ را

به لاله تا حشر ساخت وقف جگر داغ را

کرد بسم سموم سرمه صفت راغ را

کوره حداد کرد دکه صباغ را

به جای بلبل بداد جا زغن و زاغ را

نوای صلصل عویل ناله قمری نیاح

ز شبنم سبزه زار چو عود برخاست دود

بجو بیاران شد آب آتش ذات الوقود

رفت گل و سرورا لطف خدود و قدود

رو به فلک شد فراز سوی سمک شد فرود

بوی طعام از لحوم دود کباب از جلود

از سورت احتراق ز شدت اجتراح

نداری ای روزگار مروت اندر نهاد

ز چشم تنگت فغان ز قلب سنگ تو داد

ریشه بستان دهر ز تیشه‌های فساد

رساندی آخر به آب دادی یک جا بباد

برم به شکوه مگر داد تو را از وداد

به نزد دارای دین جهان رشد و صلاح

ماه قریشی نژاد شاه لقب عسکری

نتیجه فاطمی ذخیره حیدری

راغی مرغای شرع داعی دین پروری

حارث حکم اله وارث پیغمبری

مظاهر واجبی معالم داوری

مدرک فیض و کمال ذلک فوز فلاح

والد سلطان عصر باب امام زمان

دافع بغی و فساد رافع ذل و هو ان

فلزم احسان وجود کشتی امن و امان

ز امر و نهیش بپا عوالم کن فکان

مهرش با جان قربن روحش در تن روان

مکان بذل و نوال معدن جود و سماح

به جز خدایی که هست قیوماً لا ینام

بر بقه طاعش مطیع از خاص و عام

به خاک وی در سجود به نزد وی در قیام

نمود مالایری چه ما یرای ازدحام

در گردن طوق طوع کرده از وی تمام

برای ذل رقاب ز روی خفض جناح

بطور عز و شرف کلیم حیران اوست

بطور الیاس و خضر زنده به احسان اوست

به قصر اجلال وی که عرش میدان اوست

ستاده کروبیان محو و نثا خوان اوست

جناب روح‌الامین همیشه دربان اوست

مصبحاً بالماسه ملبیاً بالصباح

غضب خلافت چه کرد به عصر وی معتمد

باخت مدامی بوی نزد نفاق و حسد

بهر به روز جلال به شوکت لاتعد

با حسن بن علی(ع) مظهر ذات احد

روزی با خیل خویش زیاده از حد وعد

برون شد از سامره کلا اشکی الصلاح

ستاد فرعون وار مقابل کردگار

نمود نمرود سان طغیان را آشکار

اعظم تلی رفیع به دشت بد پایدار

پایه به گاو زمین سر به فلک استوار

حکم بلشگر نمود دشمن پروردگار

برای تخریب تل ز روی هزل و مزاح

به طرفه العین داد لشگر آن بد عمل

ریشه او را به آب به حکم ننگ ملل

هر یک یک دامنی بردند از خاک تل

قاعاً صف صف نمود تل را از آن محل

نزد ولی اله داد ز کبر آن دغل

به قلب خویش انجلا به صدر خود انشراح

قلزم بحر خدا سبط رسول عرب

ز کبر آن خیره سر ز فخر آن بی‌ادب

ز فرط غیرت فشرد لب مبارک به لب

یعنی کای خودپرست کافر دنیاطلب

ز بی تمیزی تمیز نداده از روز و شب

به مال چشم و ببین فرق نکاح از سفاح

سپس دو انگشت خود گشود فخر بشر

حزب خدایی نمود به معتمد جلوه‌گر

ز شش جهت از ملک لشگر بی‌حد و مر

ز آسمان و زمین ز پیش رو پشت‌سر

کرده چپ و راست را پر سپه دادگر

همه مهیای نصر مصمم اقتراح

در عراق انفعال دشمن حق شد غریق

چو لشگر ابرهه ز جنگ بیت‌العتیق

از خفقان نفس سینه وی گشت ضیق

بر قلبش اوفتاد شرار نارالحریق

انکر الاصوات را داد نشان ازنهیق

کشید دم را به دم چو کلب اندر نباح

ایا شه ذوالحشم ممکن واجب مقام

بودی در کربلا کاش بدین احتشام

به روی نعش حسین پادشه تشنه کام

دمی که از هر طرف شد بسرش ازدحام

کوفی خونخوار کرد چو سنگدلهای شام

به قتل وی اجتماع به خون وی استباح

ز داغ اکبر دلش ز یک طرف داغدار

زخم سنان یک طرف فکنده او را زکار

تاب عطش بر تنش زده ز یکسو شرار

در نظرش موج زن آب روان خوشگوار

فرات بهر چه روی ندانم ای روزگار

به شاه دین شد حرام به دشمن وی مباح

به خلد خیرالنساء پسر پسر می‌کند

دو چشم خود را به خلد ز گریه تر می‌کند

بهر حسینش ز سر آب گذر می‌کند

حریم او را اسیرهر که نظر می‌کند

به جان شرر می‌زند به سنگ اثر می‌کند

از صیحه کودکان ز شیهه ذوالجناح

تنی که پرورده بود به دوش فخر امم

تنی که در عهد مهد به عرش شد محترم

ز داغ وی عاقبت عرش برین گشت خم

یک جا شد پایمال ز سم اسب ستم

یسکو شد ریز ریز ز فرق سر تا قدم

ز ضرب سنگ و عضا به زخم سیف ور ماح

خواهر غمخوار او نوحه کن و سینه‌زن

به شهرها شد روان به رنج و درد و محن

اسیر هر نابکار شهیر هر انجمن

سلطان المادحین به یادگار ز من

نمود این جامه را طلب بوجه حسن

(صامت) بنمود ختم به نامش از افتتاح