گنجور

 
نسیمی

سی و دو خط رخت گنج ترا افتتاح

ظلمت زلف تو شب، نور جمالت صباح

جان و جهان می دهم وصل ترا می خرم

بین که چه بیع و شری دید ضمیرم صلاح

راحت روحانیان از دم روح تو شد

یافت بقا آنکه یافت از در وصلت رواح

راح و رحیق غمت کرد جهان را غریق

بی خبران را نصیب نیست ازین روح و راح

باده باقی به ما، ساقی از آن خم بده

کز نم هر قطره اش پرشده جمله قداح

غازی میدان عشق پردل و یکدل بود

کز دل و جان بر میان بسته به مردی سلاح

پردلی و یکدلی در ره عشق آورد

زانکه نیابد وصال از سر لعب و مزاح

طالب حق کی شدی واصل ذات قدیم

گر نبدی در جهان حسن و جمالت ملاح

چونکه نسیمی رهید از سر پندار خویش

گشت بری، لاجرم، شد ز فنا استراح