گنجور

 
سلمان ساوجی

چو بر حدود یار حبیب بگذشتم

که کرده بود خرابش جهان ز بی‌باکی

مجاوران دیار خراب را دیدم

در آن خرابه خراب و شکسته و باکی

به خاک راهگذار حبیب می‌گفتم

که ای غلام تو آب حیات در پاکی

کجا شدت گل این باغ شمع این مجلس

کجا شد آن طرب و عیش و آن طربناکی

بسی از این کلمات و حدیث رفت و نبود

در آن منازل خاکی بجز صدا حاکی

مرا که منزل آن ماه بود در دل و چشم

نبوده هیچ تعلق به منزل خاکی

زمان زمان به دل و چشم خویش می‌گفتم

ایا منازل سلمی و اَین سلماکی