گنجور

 
ناصر بخارایی

بکشت چشم تو ما را از عین بی باکی

و ما ترحمنی غیر عینی الباکی

کرامت تو کند جنس خاک را عالی

لطافت تو دهد طبع آب را پاکی

اناس ترغب حرصا الی امانیهم

و نحن ننظر شوقا الی محیاکی

رخ تو تیره کند ماه را به زیبائی

قد تو طعنه زند سرو را به چالاکی

خیال صدغک افعی و فوک ضحاک

فکل ذی الم قاصد به ضحاکی

چه صورتی که مصور نمی‌شود در عقل

ضیاء وجهک سر لعین ادراکی

چو خاک تیره من اندر حضیض ارکانم

تو همچو مهر منور بر اوج افلاکی

اذا هجرت بلبل نسیت صحبتنا

و یوم نحشر بالله لست انساکی

اقول بعدک من کل منزل اسفا

ایا منازل سلما فاین سلماکی

ز نوک خامهٔ ناصر شنو نوای طرب

که صوت زهره نباشد بدین طربناکی