گنجور

 
سلمان ساوجی

روز کسوف ار کند قصد بدوزد به تیر

قبه سیمین ماه بر سپر آفتاب

گاه ز فیض کفش، خاک مرصع بساط

گاه ز گرد روز معنبر نقاب

کی شودش همعنان خیل ملک چون نداشت

پایه پهلو زدن ماه نُوَش در رکاب

ای کف خنجر کُشَت کرده ز جان صد هزار

خصم جگر تشنه را سیر به یک قطره آب

رای تو بر آسمان بارگهی زد که هست

بافته از قطب میخ تافته صبحش طناب

حمله قهر تو ساخت زهره شیران تباه

آتش تیغ تو کرد گُرده گَردان کباب

در عجبم تا چرا کرد به دوران تو

صدمه باران و باد گنبد گل را خراب

فتنه بیدار را عدل تو در خواب کرد

فتنه نبیند دگر چشم جهان جز به خواب

کرده به زخم زبان سرزنش سرکشان

تیغ جهانگیرت آن هندوی مالک رقاب

خرد کو هست عالم را آب و جد

چو طفلان بیش رایت خوانده ابجد

تو خورشیدی و تختت چرخ چارم

چهارش پایه چار ارکان عالم