گنجور

 
خاقانی

زد نفس سر به مهر صبح ملمع نقاب

خیمهٔ روحانیان کرد معنبر طناب

شد گهر اندر گهر صفحهٔ تیغ سحر

شد گره اندر گره حلقهٔ درع سحاب

صبح فنک پوش را ابر زره در قبا

برده کلاه زرش قندز شب را ز تاب

بال فرو کوفت مرغ، مرغ طرب گشت دل

بانگ برآورد کوس، کوس سفر کوفت خواب

صبح برآمد ز کوه چون مه نخشب ز چاه

ماه برآمد به صبح چون دم ماهی ز آب

نیزه کشید آفتاب حلقهٔ مه در ربود

نیزهٔ این زر سرخ حلقهٔ آن سیم ناب

شب عربی‌وار بود بسته نقابی بنفش

از چه سبب چون عرب نیزه کشید آفتاب

بر کتف آفتاب باز ردای زر است

کرده چو اعرابیان بر در کعبه مآب

حق تو خاقانیا کعبه تواند شناخت

ز آخور سنگین طلب توشهٔ یوم‌الحساب

مرد بود کعبه جوی طفل بود کعب باز

چون تو شدی مرد دین روی ز کعبه متاب

کعبه که قطب هدی است معتکف است از سکون

خود نبود هیچ قطب منقلب از انقلاب

هست به پیرامنش طوف کنان آسمان

آری بر گرد قطب چرخ زند آسیاب

خانه خدایش خداست لاجرمش نام هست

شاه مربع نشین تازی رومی خطاب