گنجور

 
سلمان ساوجی

ای سرفراز شهی کز بن دندان چو خلال

به غلامی درت قیصر و خاقان بر خاست

به هوای چمن خلق تو جان داد به باد

هر نسیمی که از اطراف گلستان برخاست

زان سر زلف بریدند که دردورانت

فتنه از زیر سر زلف پریشان برخاست

ای سبا خوف که از جود تو در بحر نشست

وی سبا ناله که از عهد تو ازکان برخاست

پادشاها اگر از زحمت دندان دو سه روز

حضرت پادشه از مسند دیوان برخاست

انجم از غم همه بودند فرو رفته به خود

یعنی این عارضه از گردش ایشان برخاست

درد، عمری به جهان زحمت مردم می‌داد

رای عالی تو را رغبت در مان برخاست

غضبت خواست که دندن کواکب شکند

فلک آمد به شفاعت ز سر آن برخاست

درد را عدل تو بنمود به کین دندانی

گفت می‌بایدت از عالم ابدان برخاست

زبده عالم ابدان چو تن پاک تو بود

درد فرمان تو برد از بن دندان برخاست

بر بساطت منشیناد درین توده خاک

گرد دردی که ز آمد شد دوران بر خاست