گنجور

 
حزین لاهیجی

فتنهٔ روز جزا در قدم جلوهٔ اوست

با قیامت قد او دست و گریبان برخاست

چون برد شمع، سرخود به سلامت بیرون؟

صبح از بزم تو، با زخم نمایان برخاست

چقدر حوصله ساز است دل آب شده

شبنم از کوی تو با دیدهٔ حیران برخاست

ای خرد، عمر تو کم، در غم دنیا بنشین

ای جنون وقت تو خوش، بوی بهاران برخاست

این غزل گوشزد واله دانادل کن

آنکه از مهد، مسیحای سخندان برخاست

به صریر قلم پرده گشای تو حزین

شوری از حلقه مرغان خوش الحان برخاست