گنجور

 
سلمان ساوجی

شاعری سحر آفرینم، ساحری معجز نما

خازن گنج ممالک، مالک ملک سخن

در دریای کاندرو ز اهل کرم دیار نیست

ناگهان افتاده و درمانده‌ام پا بست تن

یک به یک را کرده غارت بی سر و پایان شهر

تا به دستار سر و ایزار پای و پیرهن

هر یکی زینها به نوعی زحمت ما می‌دهند

تا به کی باشد تحمل خیر سعدالدین حسن

منعمان شهر را گو طاقت من طاق شد

هان ببخشایید هم بر ما و هم بر خویشتن