گنجور

 
اوحدی

بنگرید این فتنه را کز نو پدیدار آمده‌ست

خلق شهری از دل و جانش خریدار آمده‌ست

باغ رویش را ز چاه غبغبست امسال آب

زان سبب سیب زنخدانش به از پار آمده‌ست

نقد هر خوبی که در گنج ملاحت جمع بود

یک به یک در حلقهٔ آن زلف چون مار آمده‌ست

بارها جان عزیز خویش را در پای او

پیشکش کردیم و اندر پیش او خوار آمده‌ست

بوسه‌ای زان لعل بربودیم و آسان گشت کار

گر چه بر طبع حسودان نیک دشوار آمده‌ست

گر به کار ما نظر کرد او چه باشد؟ سالها

خون دل خوردیم تا امروز در کار آمده‌ست

بندهٔ آن زلف سر بر دوش کرد از دوش باز

اوحدی را کز کلاه خسروی عار آمده‌ست

 
 
 
سعدی

آن تویی یا سرو بستانی به رفتار آمده‌ست

یا ملک در صورت مردم به گفتار آمده‌ست

آن پری کز خلق پنهان بود چندین روزگار

باز می‌بینم که در عالم پدیدار آمده‌ست

عود می‌سوزند یا گل می‌دمد در بوستان

[...]

سیف فرغانی

عاشق اینجا از برای دیدن یار آمده‌ست

بلبل شوریده بهر گل به گلزار آمده‌ست

این جهان بازار کار عشق جانان است، از او

آن برد مقصود کو با زر به بازار آمده‌ست

عاشقم او را ندانم دولت است این یا فضول

[...]

سلمان ساوجی

جان من می‌رقصد از شادی، مگر یار آمده‌ست

می‌جهد چشمم همانا وقت دیدار آمده‌ست

جان بیمارم به استقبال آمد، تا به لب

قوتی از نو مگر، در جان بیمار آمده‌ست

می‌رود اشکم که بوسد، خاک راهش را به چشم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه