گنجور

 
سلمان ساوجی

مگس‌وار از سر خوان وصال خود مران ما را

نه مهمان توام آخر بخوان روزی بخوان ما را

کنار از ما چه می‌جویی میان بگشاد می، بنشین

به اقبالت مگر کاری برآید زین میان ما را

از آنم قصد جان کردی که من برگردم از کویت

« معاذا الله» که برگردم چه گردانی به جان ما را

تو زوری می‌کنی بر ما و ما خواهیم جورت را

کشیدن چون کمان تا هست پی بر استخوان ما را

رقیبان در حق ما بد همی گویند و کی هرگز

توانند از نکو رویان جدا کردن بدان ما را

چو اجزای وجود ما مرکب شد ز سودایت

چه غم گر چون قلم گیرند مردم بر زبان مارا

قیامت باشد آن روزی که بر سوی تو چون نرگس

ز خواب خوش بر انگیزند مست و سرگردان مارا

نشان آب حیوان کز دهان خضر می‌جستم

دهانت می‌دهد اینک به زیر لب نشان مارا

بیا سلمان بیا تا سر کنیم اندر سر کارش

کزین خوشتر سر و کاری نباشد در جهان ما را