گنجور

 
سلمان ساوجی

جان ندارد بی لب شیرین جانان لذتی

بی عزیزان نیست عمر نازنین را لذتی

بر سر من کس نمی‌آید به پرسش جز خیال

جز خیالش کس ندارد بر سر من منتی

شربت قند لبش می‌سازد این بیمار را

کو لب او تا مرا از قند سازد شربتی؟

از غم تنهایی آمد جان شیرین نزد لب

تا بیادش هر دو می‌دارند با هم صحبتی

حسرتی دارم که بینم بار دیگر روی یار

گر درین حسرت بمیرم دور از ازو وا حسرتی

در درون دارم خروشی ای طبیبان پرسشی

در سفر دارم عزیزی ای عزیزان همتی

آن همایون عید من یک روز خواهد کرد عود

جان کنم قربان گرم روزی شود این دولتی

می‌فرستم جان به پیشش کاشکی این جان من

داشتی در حلقه زلفش به مویی قیمتی

غیبتی کردند بدگویان به باطن زین جهت

یک دو روزی کرد از سلمان به ظاهر غیبتی