گنجور

 
صغیر اصفهانی

الا که از می‌نخوت مدام بیخود و مستی

بخود نگر که چه بودی چه میشوی چه هستی

گرت بچرخ برین جا دهد بلندی طالع

اگر نه تن بتواضع دهی ملاف که پستی

چو در سجود خودستی مگو خدای پرستم

خداپرست شوی آنزمان که خود نپرستی

بغیر دوست بت است آنچه را که در نظر آری

رسی بمنصب خلت چون آن بتان بشکستی

دلت که خانهٔ یار است وقف غیر نمودی

ببین رهش بکه بگشودی و درش بکه بستی

بخلوتی که تو بایست با حبیب نشینی

به بخت خویش زدی پای و با رقیب نشستی

غمین مباش برفتی اگر ز دست صغیرا

که دوست دست تو گیرد چو دید رفته ز دستی