باز بیمار خودم ساختی و خوش کردی
خون من ریختی و جان مرا پروردی
شرط کردی که دل سوختگان را نبرم
دل من بردی و آن قاعده باز آوردی
خیز و چون گرد زنش دست به دامن نه چنان
کاستین بر تو فشاند تو ازو برگردی
جز صبا نیست بریدی که برد نامه به دوست
خنکا باد صبا گر نکند دم سردی
میروی گرد صفت در عقب او سلمان
به ازان نیست که اندر عقب او گردی
زهر هجران چش اگر عارف صاحب ذوقی
ترک درمان کن اگر عاشق صاحب دردی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
گفتمش از چه دلم بردی و خونم خوردی
گفت از آنروی که دل دادی و جان نسپردی
گفتمش جان ز غمت دادم و سر بنهادم
گفت خوش باش که اکنون ز کفم جان بردی
گفتمش در شکرت چند بحسرت نگرم
[...]
دلم از غصه هجران تو دارد دردی
خسته ای، سوخته ای، عاشق غم پروردی
آن چنانم ز فراقت که میان خونم
غور این قصه نداند دل هر نامردی
عشق را خسته دلی باید و جان محزون
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال ۲ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
replyپاسخگویی به این حاشیه flagگزارش حاشیهٔ نامناسب linkرونوشت نشانی حاشیه
replyپاسخگویی به این حاشیه flagگزارش حاشیهٔ نامناسب linkرونوشت نشانی حاشیه
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.