گنجور

 
سلمان ساوجی

باز بیمار خودم ساختی و خوش کردی

خون من ریختی و جان مرا پروردی

شرط کردی که دل سوختگان را نبرم

دل من بردی و آن قاعده باز آوردی

خیز و چون گرد زنش دست به دامن نه چنان

کاستین بر تو فشاند تو ازو برگردی

جز صبا نیست بریدی که برد نامه به دوست

خنکا باد صبا گر نکند دم سردی

می‌روی گرد صفت در عقب او سلمان

به ازان نیست که اندر عقب او گردی

زهر هجران چش اگر عارف صاحب ذوقی

ترک درمان کن اگر عاشق صاحب دردی

 
 
 
خواجوی کرمانی

گفتمش از چه دلم بردی و خونم خوردی

گفت از آنروی که دل دادی و جان نسپردی

گفتمش جان ز غمت دادم و سر بنهادم

گفت خوش باش که اکنون ز کفم جان بردی

گفتمش در شکرت چند بحسرت نگرم

[...]

قاسم انوار

دلم از غصه هجران تو دارد دردی

خسته ای، سوخته ای، عاشق غم پروردی

آن چنانم ز فراقت که میان خونم

غور این قصه نداند دل هر نامردی

عشق را خسته دلی باید و جان محزون

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه