گنجور

 
قاسم انوار

دلم از غصه هجران تو دارد دردی

خسته ای، سوخته ای، عاشق غم پروردی

آن چنانم ز فراقت که میان خونم

غور این قصه نداند دل هر نامردی

عشق را خسته دلی باید و جان محزون

عشق وارد نشود بر دل هر بی دردی

عاشقم، عاشق و پیدا نتوانم گفتن

که بر آن خاطر نازک بنشیند گردی

قسمی دارم، ای دوست، بجان، باور کن

که: ببستان جهان چون تو ندیدم وردی

کیست زاهد که درین مجلس ازو باید گفت؟

هرکه گرمست نگوید سخن از دلسردی

بشنو از قاسم، اگر با تو سخن می گوید

سخن پاکدلی، عاشق فردی،مردی