گنجور

 
خواجوی کرمانی

گفتمش از چه دلم بردی و خونم خوردی

گفت از آنروی که دل دادی و جان نسپردی

گفتمش جان ز غمت دادم و سر بنهادم

گفت خوش باش که اکنون ز کفم جان بردی

گفتمش در شکرت چند بحسرت نگرم

گفت در خویش نگه کن که بچشمش خردی

گفتمش چند کنم ناله و افغان از تو

گفت خاموش که ما را بفغان آوردی

گفتمش همنفسم ناله و آه سحرست

گفت فریاد ز دست تو که بس دم سردی

گفتمش رنگ رخم گشت ز مهر تو چو کاه

گفت بر من بجوی گر تو بحسرت مُردی

گفتمش در تو نظر کردم و دل بسپردم

گفت آخر نه مرا دیدی و جان پروردی

گفتمش بلبل بستان جمال تو منم

گفت پیداست که برگرد قفس می گردی

گفتمش کز می لعل تو چنین بی خبرم

گفت خواجو خبرت هست که مستم کردی

 
 
 
سلمان ساوجی

باز بیمار خودم ساختی و خوش کردی

خون من ریختی و جان مرا پروردی

شرط کردی که دل سوختگان را نبرم

دل من بردی و آن قاعده باز آوردی

خیز و چون گرد زنش دست به دامن نه چنان

[...]

قاسم انوار

دلم از غصه هجران تو دارد دردی

خسته ای، سوخته ای، عاشق غم پروردی

آن چنانم ز فراقت که میان خونم

غور این قصه نداند دل هر نامردی

عشق را خسته دلی باید و جان محزون

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه