گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سلمان ساوجی

ای درد عشق دل شکنت، آرزوی من

عشق است عادت تو و دردست خوی من

جز درد عشق نیست مرا آرزو، مباد!

آن روز را که کم شود این آرزوی من

برخاستم ز کوی تو چون گرد، عشق گفت:

بنشین که نیست راه برون شد ز کوی من

خون می‌خورم به جای می و ذوق مستیم

داند کسی که خورد دمی از سبوی من

از چشم من برفت چو آب و در آتشم

کان رفته نیز باز کی آید به جوی من؟

آن سرو سرکش متمایل که میل او

باشد به جانب همه الا به سوی من

سلمان ز جمله خلق گرفتار برد گوی

فی‌الجمله تا کجا رسد این گفت و گوی من؟