گنجور

 
سلمان ساوجی

از گلستان رویت، در دیده خار دارم

وز رهگذار کویت، در دل غبار دارم

روز الست گشتم، مست از خمار چشمت

هر دردسر که دارم، من زان خمار دارم

بیمارم از دو چشمت، آشفته از دو زلفت

این هر دو حالت از تو، من یادگار دارم

گفتی: وفا ندارم، اینم نگو و باقی

هر عیب را که گویی، من خاکسار دارم

طاووس باغ قدسم، نی بوم این خرابه

آنجاست جلوه‌گاهم، اینجا چه کار دارم؟

من هیچ اگر ندارم، زان هیچ نیست ننگم

بس نیست اینکه در سر، سودای یار دارم؟

در سینه از هوایش، گنجی نهان نهادم

در دیده از خیالش، باغ بهار دارم

دل را ز دست دادم، می‌ریزم آب دیده

کز دست دیده و دل، خون در کنار دارم

فرموده‌ای که سلمان، کمتر سگی است پیشم

یعنی که من به پیشت، این اعتبار دارم؟

از خون من اگر چه، دارد نگار دستش

ممکن بود که هرگز، دست از نگار دارم؟