گنجور

 
سلمان ساوجی

بر زلف تو من بار دگر توبه شکستم

بس عهد که چون زلف تو بشکستم و بستم

دریاب که زد کار جهانی همه بر هم

چشم تو و عذرش همه این است که مستم

در نامه چو من شرح فراق تو نویسم

خون گرید و فریاد کند خامه ز دستم

خورشید بلندی تو و من پست چو سایه

آنجا که تو باشی نتوان گفت که هستم

چشم تو به دل گفت که مست منی ای دل

دل گفت: بلی مست تو از روز الستم

گنجی است روان جام می و توبه طلسمش

برداشتم آن گنج و طلسمش بشکستم

بر سوختن و مردن من شمع شب افروز

خندید بسی امشب و من می‌نگریستم

روزش به سر آمد سحری گفت که سلمان

برخیز که من نیز به روز تو نشستم