گنجور

 
سلمان ساوجی

بر زلف تو من بار دگر توبه شکستم

بس عهد که چون زلف تو بشکستم و بستم

دریاب که زد کار جهانی همه بر هم

چشم تو و عذرش همه این است که مستم

در نامه چو من شرح فراق تو نویسم

خون گرید و فریاد کند خامه ز دستم

خورشید بلندی تو و من پست چو سایه

آنجا که تو باشی نتوان گفت که هستم

چشم تو به دل گفت که مست منی ای دل

دل گفت: بلی مست تو از روز الستم

گنجی است روان جام می و توبه طلسمش

برداشتم آن گنج و طلسمش بشکستم

بر سوختن و مردن من شمع شب افروز

خندید بسی امشب و من می‌نگریستم

روزش به سر آمد سحری گفت که سلمان

برخیز که من نیز به روز تو نشستم

 
 
 
امیر معزی

مشکن صنما عهد که من توبه شکستم

وز بهر تو در کنج خرابات نشستم

اندر صف خورشیدپرستان شدم اینک

زیرا که میان سخت به زنّار ببستم

پیش تو برم سجده میان‌بسته به زنّار

[...]

عطار

دی در صف اوباش زمانی بنشستم

قلاش و قلندر شدم و توبه شکستم

جاروب خرابات شد این خرقهٔ سالوس

از دلق برون آمدم از زرق برستم

از صومعه با میکده افتاد مرا کار

[...]

سعدی

گو خلق بدانند که من عاشق و مستم

آوازه درست است که من توبه شکستم

گر دشمنم ایذا کند و دوست ملامت

من فارغم از هر چه بگویند که هستم

ای نفس که مطلوب تو ناموس و ریا بود

[...]

حکیم نزاری

آوازه در افتاد که من توبه شکستم

نه نه نه چنان است که من توبه پرستم

دادند به من چاشنی یی از خمِ مبدا

از جرعۀ آن جام چنین واله و مستم

ز آن گاه که دادند به من مشربۀ خضر

[...]

اوحدی

ای زاهد مستور، ز من دور، که مستم

با توبهٔ خود باش، که من توبه شکستم

زنار ببندی تو و پس خرقه بپوشی

من خرقهٔ پوشیده به زنار ببستم

همتای بت من به جهان هیچ بتی نیست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه