گنجور

 
سلمان ساوجی

بر گل رفتم از غالیه تر زده‌ای باز

گل را به خط نسخ قلم در زده‌ای باز

گل را ز رهی ساخته‌ای از گره زلف

تا راه کدامین دل غمخور زده‌ای باز

بر گل زده‌ای حلقه و بر تنگ شکر قفل

امروز همه بر گل و شکر زده‌ای باز

آن ژاله صبح است و یا آب حیات است

یا آب گل ترکه به گل بر زده‌ای باز

گل را به چه دل خنده برآید ز خجالت؟

بس خنده که بر روی گل تر زده‌ای باز

هر سیم سرشکم که روان بود به سودا

بر سکه رویم همه با زر زده‌ای باز

بر ساغر ما سنگ جفا می‌زنی ای دوست!

با تو چه توان گفت که ساغر زده‌ای باز؟

همچون قلم اندر خطم از زلف تو زیراک

بی‌واسطه‌ام همچو قلم سرزده‌ای باز

گفتی که به هم بر نزنم کار تو، سلمان!

در هم زده‌ای زلف و به هم برزده‌ای باز