گنجور

 
سلمان ساوجی

سنبلت را صبا بر گل مشوش می‌کند

هر خم زلفت مرا نعلی در آتش می‌کند

باد در وقت سحر می‌آورد بویت به من

باد وقتش خوش! که او وقت مرا خوش می‌کند

لعل جانبخش لبت دلهای مسکینان به لطف

جمع می‌دارد، ولی زلفت مشوش می‌کند

دیده تر دامنم تا می‌زند نقشت بر آب

خاک کویت را بخون هر شب منقش می‌کند

توبه زهد ریایی نیست کار عاشقان

ساقیا می، کین فضولی عقل سرکش می‌کند

زان شراب ناب بی‌غش ده که اندر صومعه

صوفی صافی برای جرعه‌ای غش می‌کند

نام و ننگ و صبر و هوش و عقل و دینم شد حجاب

ترک من باز آ که سلمان ترک هر شش می‌کند