گنجور

 
سلمان ساوجی

ای که بر من می‌کشی خط و نمی‌خوانی مرا!

بر مثال نامه، بر خود چند پیچانی مرا؟

رانده‌اند روز ازل، بر ما بناکامی، قلم

نیستم، کام دل آخر تا به کی رانی مرا؟

در سر زلف تو کردم، عمر و آن عمر عزیز

سر به سر بر باد رفت، اندر پریشانی مرا

می‌دهم جان تا بر آرم با تو یکدم، چون کنم

هیچ کاری بر نمی‌آید، به آسانی مرا

همچو عود از من برآمد دود، تا کی دم دهی؟

آتشی بنشان بر آتش، چند بنشانی مرا؟

مرد سودایت نبودم، کردم و دیدم زیان

وین زمان سودی نمی‌دارد، پشیمانی مرا

از ازل داغ تو دارم، بر دل و روز ابد

کس نگیرد ظاهراً، با داغ سلطانی مرا

کرده بودم ترک ترکان کمان ابرو و باز

می‌برند از ره به چشم شوخ و پیشانی مرا

بنده‌ای باشد تو را سلمان گران باشد که آن

یک قبول حضرت خود، داری ارزانی مرا