گنجور

 
سلمان ساوجی

ز درد عشق، دل و دیده خون گرفت مرا

سپاه عشق، درون و برون گرفت مرا

گرفت دامن من اشک و بر درش بنشاند

کجا روم ز درد او که خون گرفت مرا

کبوتر حرمم من، گرفت بر من نیست

عقاب عشق ندانم، که چون گرفت مرا

به سر همی رودم دود و من نمی‌دانم

چه آتش است که در اندرون گرفت مرا

زبانه می‌زند، آتش درون من زبان

از آنکه دوست به غایت، زبون گرفت مرا

ز بند زلف تو زد، بر دماغ من بویی

نسیم صبح ز سودا، جنون گرفت مرا

غم تو بود که سلمان نبود در دل او

بر آن مباش، که این غم کنون گرفت مرا