گنجور

 
صائب تبریزی

نفس سوخته روشنگر جان است مرا

چون شرر، زندگی از سوختگان است مرا

دل سودا زده ام جوش بهاران دارد

چهره از درد اگر برگ خزان است مرا

بیخودی گرد ملال از دل من می شوید

رفتن دل به نظر آب روان است مرا

گرچه افتاده‌ام اما پی برداشتنم

هر که قد راست کند تیر و سنان است مرا

گردش چرخ محال است مرا پیر کند

همت پیر مغان، بخت جوان است مرا

نتوان شست به هر صید گشادن، ورنه

آه تیری است که دایم به کمان است مرا

می کند سلسله عمر ابد را کوتاه

گرهی چند که در رشته جان است مرا

در سفر عادت سیلاب بهاران دارم

سختی راه طلب، سنگ فسان است مرا

در خریداری درد تو به جان بی تابم

ورنه یوسف به زر قلب گران است مرا

نیست چون سرو، مرا بی ثمری بر دل بار

که ز آسیب خزان خط امان است مرا

آب از دیده خورشید گشاید صائب

در دل آیینه عذاری که نهان است مرا

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۵۱۶ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
سلمان ساوجی

ای که روی تو، بهشت دل و جان است مرا!

ای که وصل تو مراد دل و جان است، مرا!

چون مراد دل و جانم، تویی از هردو جهان

از تو دل برنکنم، تا دل و جان است مرا

می‌برم نام تو و از تو نشان می‌جویم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه