گنجور

 
سلیم تهرانی

نه ذوق باغ به دل، نه هوای پروازی

قفس کجاست که دارم به خاطر، اندازی

به باغ می شنوم از درای غنچه صدا

ز بس که گوش به زنگم به راه شهبازی

سفال، دم ز نوا چون زند در آن مجلس؟

که چون پیالهٔ چینی بود خوش آوازی

نمانده بی‌تو به آهنگ، نالهٔ مستان

که خارج است، نباشد چو تاری از سازی

سلیم، چند توان ساختن به نغمهٔ خویش

فغان که سوخت مرا حسرت هم آوازی