گنجور

 
سلیم تهرانی

هر انگشت من از داغ جدایی

همی نالد چو نی در دست نایی

هر آهی کز دلم سوی فلک رفت

ز ره برگشت چون تیر هوایی

دلم را سوی تیغش می کند عشق

به انگشت شهادت رهنمایی

هراسان گردد از شهباز او کبک

چنان کز بیم ترکان روستایی

نشسته گرد چون ساز شکسته

به رخسارم به کنج بینوایی

سلیم از گریه در گرداب خون است

چو نقش داغ در دست حنایی