گنجور

 
سلیم تهرانی

چمن ز لاله برافروخت شمع زیبایی

شکفت غنچه ی نظاره ی تماشایی

فغان که ساقی ما در بغل دلی دارد

چو شیشه نازک و همچون پیاله هرجایی

ز شرم قد تو در باغ، سرو از بر خویش

چو سایه دور فکنده لباس رعنایی

ز چشم تر، که درین باغ آستین برداشت؟

که شد سفینه ی گل چون حباب، دریایی

به آشنایی دیوانگان عشق، سلیم

شدند شهرروان آهوان صحرایی