چمن ز لاله برافروخت شمع زیبایی
شکفت غنچه ی نظاره ی تماشایی
فغان که ساقی ما در بغل دلی دارد
چو شیشه نازک و همچون پیاله هرجایی
ز شرم قد تو در باغ، سرو از بر خویش
چو سایه دور فکنده لباس رعنایی
ز چشم تر، که درین باغ آستین برداشت؟
که شد سفینه ی گل چون حباب، دریایی
به آشنایی دیوانگان عشق، سلیم
شدند شهرروان آهوان صحرایی