گنجور

 
سلیم تهرانی

بهار است و چمن چون روی محبوب

چو قد یار، هر سروی دل آشوب

دل از موج و دم ماهی گشاید

صفای خانه از آب است و جاروب

کبوتر را فرستادم به سویش

خط آزادی اش دادم ز مکتوب

گروهی نیستند ابنای عالم

که بگذارند یوسف را به یعقوب

به خونخواری جهانی اوفتاده

مرا در پوست، همچون کرم ایوب

قفس از شعله ی آواز ما سوخت

چنین می باشد آتشخانه ی چوب

سخن کردن نمی آید ز هر کس

تو می دانی سلیم این شیوه را خوب