گنجور

 
سلیم تهرانی

خامه را پیدا شد از حرف تو در دل اضطراب

نامه هم دارد چو بال مرغ بسمل اضطراب

از سر کوی تو چون آید صبا، پیدا شود

همچو برگ گل مرا در پرده ی دل اضطراب

چون تو بزم آرا شوی، باشد به دور دایره

آفتاب و ماه را همچون جلاجل اضطراب

می توان دیدن ز شوق کشتن ما بیدلان

همچو موج از جوهر شمشیر قاتل اضطراب

مانع عمر سبکرو کی شود فریاد ما

چون جرس از رفتن محمل چه حاصل اضطراب

نیست بی تابی برای وصل او ما را سلیم

موج دریا را نباشد بهر ساحل اضطراب