گنجور

 
سلیم تهرانی

در دیده ندارم دگر ای عهدشکن آب

تا چند به عالم تو زنی آتش و من آب

تا کی به تمنای گل روی تو باشم

سرگشته ی عالم چو بر اطراف چمن آب

هرگاه گذشتی به دل، از اشک سبک خیز

یک نیزه چو فواره گذشت از سر من آب

سرچشمه ی حیوان به سکندر بگذارد

یک بار خورد خضر گر از چاه ذقن آب

در خاک غریبی جگرم تشنه لبی سوخت

چون ابر عبث برنگرفتم ز وطن آب

دریابد اگر چاشنی تلخی عمرم

از آب بقا خضر کشد دست و دهن آب

همچشم حبابم که اگر چاک نباشد

پیراهن من می شود از شرم به تن آب

از عیب کسی هر که به رویش سخنی گفت

از خجلت آن می شود آیینه ی من آب

سوی چمن عشق، سلیم از پی تسلیم

از موج و حباب آمده با تیغ و کفن آب