گنجور

 
سلیم تهرانی

نیست ممکن جرعه ی آبی نباشد با نصیب

تشنگان یاخضر می گویند و عارف یانصیب

بر سر یک خوان، جهانی روزی خود می خورد

می برند از شربت آبی همه اعضا نصیب

هر کسی را روزی از جایی مقرر کرده اند

قطره ی آبی صدف را نیست از دریا نصیب

خار و خس را اختیاری بر سر سیلاب نیست

می روم سرگشته و حیران، برد هر جا نصیب

گردن مینا و ساق ساقی و ران شکار

نعمتی باشد، شود این هر سه چون یک جا نصیب

شکوه ی آوارگی ما را سلیم از عشق نیست

از ازل ما را غریبی بود چون عنقا نصیب