گنجور

 
سلیم تهرانی

افروخت رخ از باده و بگداخته بودم

خود را ز تماشای رخش باخته بودم

بر دست من این شیشه که از چرخ سپردند

از حمله ی عشقت ز کف انداخته بودم

ناخن به جگر چند زنم، آه که عشقت

سازی به کفم داد که ننواخته بودم

همچون شجر طور، گل شعله برآورد

نخلی که ز موم دل خود ساخته بودم

در باغ نشد فرصت نظاره ی سروم

مشغول طواف قفس فاخته بودم

گر همچو سلیمم ز بتان چشم وفا بود

معذور بدارید که نشناخته بودم