افروخت رخ از باده و بگداخته بودم
خود را ز تماشای رخش باخته بودم
بر دست من این شیشه که از چرخ سپردند
از حمله ی عشقت ز کف انداخته بودم
ناخن به جگر چند زنم، آه که عشقت
سازی به کفم داد که ننواخته بودم
همچون شجر طور، گل شعله برآورد
نخلی که ز موم دل خود ساخته بودم
در باغ نشد فرصت نظاره ی سروم
مشغول طواف قفس فاخته بودم
گر همچو سلیمم ز بتان چشم وفا بود
معذور بدارید که نشناخته بودم