گنجور

 
سلیم تهرانی

ز سنگ رهگذر اندیشه ای کجا دارم

به دست خویش چو از راستی عصا دارم

به خواب، دولت وصل تو بر سرم آمد

گمان بری که به بالش پر هما دارم

مبین شکفتگی ظاهرم، غم دل بین

که خار در جگر و پای در حنا دارم

گذشت عمر به سرگشتگی، عجب حالی ست

که خاکم و روش سنگ آسیا دارم

وجود لاغر من شد تمام طعمه ی عشق

فغان که در قفس استخوان هما دارم

ز اضطراب به یک جا دمی قرارم نیست

سپند شوقم و آتش به زیرپا دارم

سلیم بر دلم از بس نشسته گرد ملال

گمان بری به بغل مهر کربلا دارم