گنجور

 
سلیم تهرانی

در سر کوی تو شب خاک بود بستر ما

چون شهیدان سر ما بالش زیر سر ما

در تماشاگه دیدار تو ما سوخته ایم

سرمه ی دیده کند آینه خاکستر ما

ما ترقی بجز از راه تنزل نکنیم

خاک چون دانه کند تربیت اختر ما

آنچه گویند درین قصه، مرصع خوانی ست

جام جمشید نبوده ست به از ساغر ما

از هوای می گلرنگ ندارد آرام

چون گدایان نفسی کشتی بی لنگر ما

همچو آیینه ی دیوار، درین دیر خراب

ریشه ی سبزه ی زنگار بود جوهر ما

پی آگاهی عیب و هنر خویش سلیم

همچو طاووس شد آیینه ی ما هر پر ما