گنجور

 
سلیم تهرانی

آهم اثر نیافت ز فریاد بی وقوف

شاگرد را چه بهره ز استاد بی وقوف

ناخن به پنجه دارد و در بند تیشه است

آه از نکرده کاری فرهاد بی وقوف

مشکل که این شکار درآید به دام تو

دل مرغ زیرک است و تو صیاد بی وقوف

آن کس که بد نگفته، بترس از زبان او

پرهیز کن ز نشتر فصاد بی وقوف

شعرم به موشکافی ادراک مدعی

خندد چو نوعروس به داماد بی وقوف

بنگر سلیم چون فلکم زار می کشد؟

کافر مباد کشته ی جلاد بی وقوف