گنجور

 
سلیم تهرانی

آمد بهار و شد می چون ارغوان لذیذ

آن می که آب خضر نباشد چنان لذیذ

آن می که نکته سنج، خیال رطب کند

از وصف او به کام شد از بس زبان لذیذ

آن می که در مذاق بود هوشمند را

چون پند پیر تلخ و چو عیش جوان لذیذ

در بزم او نظاره ی ساقی چو نیشکر

انگشت حیرت است مرا در دهان لذیذ

تا حشر، شکر نعمت من می کند همای

از بس که شد مرا ز غمت استخوان لذیذ

خلق از برای یکدگر آزار می کشند

یک میوه نیست در دهن باغبان لذیذ

از می مرا چه ذوق، که در کام من سلیم

نبود ز دوری لب او شهد جان لذیذ