گنجور

 
سلیم تهرانی

به خون خود کنم آلوده، ای صبا کاغذ

چو آن کسی که کند رنگ با حنا کاغذ

کند بهار به برگ شکوفه یاد ترا

چو آشنا که فرستد به آشنا کاغذ

گمان بری که ز هم ریخت دفتر افلاک

ز بس به کوی تو می ریزد از هوا کاغذ

نمی رسد به تو دست از کتاب، دانا را

دهد چه پایه بلندی، به زیر پا کاغذ

عجب که زحمت چشمی دگر تواند داد

به خاک پای تو داده ست توتیا کاغذ

به زندگی پی میراث خواری ام صدبار

گرفت همچو کبوتر ز من هما کاغذ

مباش از دم آتش فشان او ایمن

به راه عشق اگر باشد اژدها کاغذ

به کوی او پی رسوایی ام سلیم کند

بلند از بغل قاصدان صدا کاغذ

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode