گنجور

 
سلیم تهرانی

آنچه در پرده ی گل بود نهان، روی تو بود

گره غنچه گشودیم، در آن بوی تو بود

گلخنم بود به از باغ، که در چشم مرا

آتش و دود در آن، روی تو و موی تو بود

هر کجا زمزمه ی مرغ سحرخیزی خاست

نیک چون گوش نهادیم، دعاگوی تو بود

نشد آوارگی از قرب تو مانع ما را

هر کجا پای نهادیم سر کوی تو بود

حشمت چشم تو از چشم مرا دور نشد

روی صحرا همه بر گله ی آهوی تو بود

حسن روزی که ترا جامه ی رعنایی داد

همچو سرو چمن آن تا سر زانوی تو بود

رفتی و شورش مرغان چمن آخر شد

می توان یافت که آنها ز گل روی تو بود

پنجه ام را به گریبان سروکار افتاده ست

ای خوش آن روز که آن شانه ی گیسوی تو بود

بود در راه ترا قطع بیابانی چند

ورنه در خانه ی خود کعبه به پهلوی تو بود

نیست در کار محبت چو تو فرهاد، سلیم

تیشه ی کوهکنی در خور بازوی تو بود