گنجور

 
سلیم تهرانی

کسی کو تا ز کار اهل همت سر برون آرد

برد سر در کلاه فقر و از افسر برون آرد

فلک می گیرد آخر هرچه می بخشد، عجب نبود

که موج آب را چون رشته از گوهر برون آرد

به زر دفع حوادث می توان کردن درین گلشن

ولی کو فرصت آن کز بغل گل زر برون آرد

فلک از گریه ام در آب پنهان شد، نمی دانم

که آخر از کجا سر همچو نیلوفر برون آرد

عجب دانم که پیش از موج اشک من رسد آنجا

اگر قاصد ز پا همچون کبوتر پر برون آرد

نظر بر صرفه ی خویش است هرکس را که می بینی

فلک خورشید را پنهان کند، اختر برون آرد

به غارت چون گشاید دست مژگان تو، بتواند

که جوهر را چو خار ماهی از خنجر برون آرد

سلیم از قید گردون شد دلم فرسوده، خضری کو

که این آیینه را از زیر خاکستر برون آرد